پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
مست وبی خبر
نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392
بازدید : 587
نویسنده :

   شبی مست وبی خبر بگذشتم از ویرانه ای

                                                              چشم مستم خیره شد اندر میان خانه ای

صحنه ای دیدم که بسوخت قلبم چو پروانه ای

                                                               کودکی از سوزسرمازند دندان به هم

مادری سست وپریشان مانده چون دیوانه ای

                                                               پدری کور وفلج افتاده اندرگوشه ای

     دخترک مشغول عیش با مردک بیگانه ای 

                                                               برخودم لعنت فرستادم کز این

      مست وشتابان نروم سوی هر ویرانه ای

                                                               تا نبینم از بهر فقر دراین ماتمسرا

                میفروشد دختری علتش رابه نان هر خانه ای

 

                                                                                        k  


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: مست و بی خبر , شعر مست و بی خبر , شعر عاشقانه , شعر غمگین , شعر احساسی , شعر ,



میخوام از این دنیا برم
نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392
بازدید : 1344
نویسنده : فرهاد فیضی

 

خیلی براش تنگ شوده

دلم خیلی براش تنگ شوده

 

دلم برای خندهاش تنگ شوده

دلم واسه ناز نگاش تنگ شوده

 

هنوز یادمه اون خنده ها تو

هنوزم یادم اون نگاهاتو

 

خدا یعنی میشه دوبا مال من باشه

یعنی میشه دوباره عشقش برای من باشه

 

میشه دوباره دستاشو بگیرم

میشه دوباره ازش بوس بگیرم

 

میشه دوباره تو بغلش خوابم ببره

میشه دوباره من به دنیای روایایم ببره

 

فکر نکنم دیگه هیچیش مال من باشه

حتی خنده های تلخش مال من باشه

 

اخه اون دیگه واسه یکی دیگه س

اخه دیگه عشقش مال یکی دیگه س

 

اون دیگه دستاش تو دستای دیگه س

اون دیگه نگاش مال نگای یه نفر دیگه س

 

زندگیش دیگه واسه اونه

خوشیاش دیگه واسه اونه

 

اره اون همونیه که از من بهتره

 اره اون همونیه که از من بهتره

 

همونی که عشقش دروغه

همونی که عشقش هوسه

 

همونی که دستاش تو دستاشه

همونی که نگاش تو نگاشه

 

اما دیگه من تاقت دوریش رو ندارم

دیگه تاقت دیدنش رو با غریبه ندارم

 

من میخوام دیگه این دنیا برم

من دیگه میخوام از این دنیا برم

 

بهش بگید اونم زیر تابوتمو بگیره

تا که روی شونه هاش خوابم بگیره

 

تا که واسه اخرین بار سرمو رو شونه هاش بزارم

تا که واسه اخرین بار سرمو رو شونه هاش بزارم

 

حالا که من رفتم

بهش بگید که توی دنیا خوش باشهبا هرکی که میخواد باشهبهش بگید که دیگه من باهاش کاری ندارمبهش بگید که من دیگه حلالش کردم بهش بگید که زیر خاکم به یادشم و منتظرش تا که روز قیامت دوباره su و اون دنیا ناز نگاش فقط برای من باشه 


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: میخوام از این دنیا برم , داستان عاشقانه , شعر عاشقانه , شعر احساسی , شعر غمگین , داستان احساسی , داستان عاطفی , شعر ,



داستان سیلی بی صدای دختر بچه
نوشته شده در یک شنبه 19 آبان 1392
بازدید : 570
نویسنده : فرهاد فیضی

 

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!

همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …

 


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: داستان سیلی بی صدای دختر بچه،داستان غمگین،داستان عاشقانه،داستاناحساسی،داستان غمگین، ,



دلم تنگه واسه بچه گی
نوشته شده در شنبه 18 آبان 1392
بازدید : 894
نویسنده : فرهاد فیضی

 

 

 

 

دلم تنگه واسه روزای خوب
دلم تنگه واسه خنده های خوب

دلم تنگه واسه روزای بچگی
دلم تنگه واسه دوستای قدیمی

دلم تنگه واسه شوخیای ساده
دلم تنگه واسه کوچه پس کوچه های شهرمون

کوچه های که بچیگم اونجا بودن
اما دیگه چه فاید منو و. یه دنیا خاطره کوچها

دلم تنگه واسه روزای بچگی
دلم تنگه واسه روزای بچگی

واسه روزای بدونه دل هورگی
واسه روزای بدونه عاشقی

بچه گی همه مراقبم بودن
همه دوستم داشتن

اما الان دلم داره میسوزه
اما الان دلم داره خورد میشه


اما کسی نبست بگه واسه قلبت چشه
اما کسی نیست بگه قلبت چشه

اخه واسه چی باور کنید من همون بچه م
باور کنید من هنوز ههمون پسر بچه م

اما حیف دیگه فاید ای نداره
هر چی بگم کسی صدامو نمیشنوه پس فقط میگم که دلم تنگه واسه بچگی دلم تنگه


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,



شعر غروبا
نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392
بازدید : 770
نویسنده : فرهاد فیضی

غروبا
غروبا ميون هفته بر سر قبر يه عاشق
يه جوون مياد ميزاره گلاي سرخ شقايق
بي صدا ميشکنه بغضش روي سنگ قبر دلدار
اشک ميريزه از دو چـشمش مثل بارون وقت ديدار
زير لب با گريه ميگه : مهربونم بي وفايي
رفتي و نيستي بدوني چه جگر سوزه جدايي !
آخه من تو رو مي خواستم ، اون نجيب خوب و پاک
اون صداي مهربون ، نه سکوت سرد خاک
تويي که نگاه پاکت مرهم زخم دلم بود
ديدنت حتي يه لحظه راه حل مشکلم بود
تو که ريشه کردي بـا من ، توي خاک بيقراري
تو که گفتي با جدايي هيچ ميونه اي نداري
پس چرا تنهام گذاشتي توي اين فصل سياهي ؟
تو عزيزتريني اما ، يه رفيق نيمه راهي
داغ رفتنت عزيزم خط کشيد رو بودن من
رفتي و ديگه چه فايده ؟ ناله و ضجه و شيون ؟
تو سفر کردي به خورشيد ، رفتي اونور دقايق
منو جا گذاشتي اينجا ، با دلي خسته و عاشق
نميخوام بي تو بمونم ، بي تو زندگي حرومه
تو که پيش من نباشـي ، همه چي برام تمومه
عاشق خـسته و تنها ، سر گذاشت رو خاک نمناک
گفت جگر گوشه ي عشقو ، دادمش دست تو اي خاک !
نزاري تنها بمونه ، همدم چشم سياش باش
شونه کن موهاشو آروم ، شبا قصه گو براش باش




و غروب با اون غرورش نتونست دووم بياره
پا کشيد از آسمون و جاشو داد به يک ستاره
اون جوون داغ ديده ، با دلي شکسته از غم
بوسه زد رو خاک يار و دور شد آهسته و کم کم
ولي چند قدم که دور شد دوباره گريه رو سر داد
روشو بر گردوند و داد زد : به خدا نميري از ياد !!!


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: غروبا , شعر , شعر غمگین , شعر احساسی , شعر عاشقانه , مطالب عاشقانه , مطالب احساسی ,



خیانت
نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392
بازدید : 763
نویسنده : فرهاد فیضی

پسری به دختر که تازه باهاش دوست شده بود میگه.
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختره:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسره: بگو میخوام برم استخر
دختره اومد خونه ای دوست پسرش
پسر ..تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
دختره وقتی میره حموم پسر یک یکی به دوستاش زنگ میزنه .....
پسر و دوستا یک یکی میرن حموم
یکی اخری که میره حموم بعد 1تا 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختره وپسره رگ دستاشونو با هم زدند و گوشه ای حموم افتادن و گوشه ای حموم پسر با خون اش نوشته


نامردا خواهرم بود


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: خیانت , داستان غمگین , داستان احساسی , مطالب عشقی , مطالب احساسی , مطالب غمگین ,



اثبات عشق
نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392
بازدید : 691
نویسنده : فرهاد فیضی

پس از کلي دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همديگرو به حد مرگ دوست داشتيم

سالاي اول زندگيمون خيلي خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس مي کرديم…

مي دونستيم بچه دار نمي شيم…ولي نمي دونستيم که مشکل از کدوم يکي از

ماست…اولاش نمي خواستيم بدونيم…با خودمون مي گفتيم…عشقمون واسه يه

زندگي رويايي کافيه…بچه مي خوايم چي کار؟…در واقع خودمونو گول مي زديم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بوديم…

تا اينکه يه روز

علي نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چي کار مي کني؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خيلي سريع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چي خط سياه بکشم…علي که انگار خيالش راحت شده بود يه نفس

راحت کشيد و از سر ميز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چي؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چي کار مي کني؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داري؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هيچي عوض نمي کنم…

با لبخندي که رو صورتم نمايان شد خيالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا مي ريم آزمايشگاه…

گفت:موافقم…فردا مي ريم…

و رفتيم…نمي دونم چرا اما دلم مث سير و سرکه مي جوشيد…اگه واقعا عيب از من

بود چي؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا ديگه فرصت

فکر کردن به اين حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتيم آزمايشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمايش داديم…بهمون

گفتن جواب تا يک هفته ديگه حاضره…

يه هفته واسمون قد صد سال طول کشيد…اضطرابو مي شد خيلي اسون تو چهره

هردومون ديد…با

اين حال به همديگه اطمينان مي داديم

که جواب ازمايش واسه هيچ کدوممون مهم نيس…

بالاخره اون روز رسيد…علي مث هميشه رفت سر کار و من خودم بايد جواب ازمايشو

مي گرفتم…دستام مث بيد مي لرزيد…داخل ازمايشگاه شدم…

علي که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسيد جوابو گرفتي؟

که منم زدم زير گريه…فهميد که مشکل از منه…اما نمي دونم که تغيير چهره اش از

ناراحتي بود…يا از

خوشحالي…روزا مي گذشتن و علي روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر مي

شد…تا اينکه يه روز که ديگه صبرم از اين رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علي…تو

چته؟چرا اين جوري مي کني…؟

اونم عقده شو خالي کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چيه؟…من

نمي تونم يه عمر بي بچه تو يه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتي همه جوره منو

دوس داري…گفتي حاضري بخاطرم قيد بچه رو بزني…پس چي شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان مي بينم نمي تونم…نمي کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پي يه جاي خلوت مي گشتم تا يه دل سير گريه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علي ديگه با هم حرفي نزديم…تا اينکه علي احضاريه اورد برام و گفت مي خوام

طلاقت بدم…يا زن بگيرم…نمي تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراين از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمي تونستم باور کنم کسي که يه عمر به حرفاي قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چي پا زده…

ديگه طاقت نياوردم لباسامو پوشيدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمايش هنوز توي

جيب مانتوام بود…

درش اوردم يه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاريه

رو برداشتم و از خونه زدم بيرون…

توي نامه نوشت بودم:

علي جان…سلام…

اميدوارم پاي حرفت واساده باشي و منو طلاق بدي…چون اگه اين کارو نکني خودم

ازت جدا مي شم…

مي دوني که مي تونم…دادگاه اين حقو به من مي ده که از مردي که بچه دار نمي

شه جدا شم…وقتي جواب ازمايشارو گرفتم و ديدم که عيب از توئه…باور کن اون قدر

برام بي اهميت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمي دونم چرا خواستم يه بار ديگه عشقت به من ثابت شه…

توي دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطالب احساسی و عشقی و غمگین , ,
:: برچسب‌ها: ثبات عشق،داستان غمگین،داستان احساسی،داستان عشقی،مطالب احساسی ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد